دخترکم بهانه گیر شده
سلام دختر عزیزم
الان که دارم برات مینویسم خوابی والبته کمی سرما خورده که اونم به خاطر دیروزه که طبق معمول
جمعه ها با بابا احسا رفتی حموم و وقتی در اومدی نذاشتی خوب موهات رو سشوار بکشم و البته کلاهت رو
هم زود در آوردی و منم هر چی تلاش کردم که تو کلاهت رو برنداری بیفایده بود بعدظهر عطسه هات
شروع شد وامروز که بردمت خونه مامان بزرگ گغت که آبریزش بینی هم داشتی فقط خدا کنه بدتر از این
نشی گلم
دینا جونم خیلی دوست داری بری خونه مامان بزرگ حتی بعدظهرها هم که از خواب پا میشی بازم
میگی بریم خونه مامان بزرگ کلا هر وقت ازت میپرسیم کجا بریم میگی خونه مامان بزرگ البته
مامان بزرگ وآقاجونم خیلی دوست دارن و توهم که حسابی از صبح تا ظهر اذیتشون میکنی و البته
بعضی وقتها هم خرابکاری مامان بزرگم میگه تا میام دعواش کنم خندم میگیره بس که این دختر شیرین
زبون و حاضر جوابه . انشالاه همیشه سالم و سلامت باشند چون هم برای من و هم برای تو خیلی
خیلی زحمت کشیدند
از مامان بزرگ یاد گرفتی که نماز بخونی میگه هر وقت من جانمازم رو پهن میکنم که نماز بخونم دینا هم
چادرشو سر میکنه که نماز بخونه قربون دختر نماز خونم برم ایشالاه بزرگ هم که شدی همینطور نماز رو
دوست داشته باشی و نمازهات رو سر وقت بخونی
دختر گلم یه چند وقتیه که خیلی بهانه گیر شدی و بعدظهرها که از خواب پا میشی مرتبا نق میزنی و بهانه
میگیری هفته پیش دیدم دندونهای آسیابت در اومده مبارک باشه گلم شاید گریه هات بخاطر
دندونات هم باشه چند روز پیش که از خونه مامان بزرگ اومدی حدود ساعت چهار خوابیدی تا هفت صبح
روز بعدالبته چند بار بهت شیشه دادم ولی تو اینقدر خوابت میومد که چشمات رو هم نمیتونستی باز
کنی منم گذاشتم تا خوب بخوابی فردا صبح که از خواب پاشدی سرحال و شاد بودی نمیدونم شایدم
بخاطر کم خوبی باشه که بهانه گیرشدی
این روزهای آخر سال کارم بیشتر شده و ظهرها دیرتر میام خونه همشم هم سر کار به تو فکر میکنم
خیلی دلم برات تنگ میشه دیگه کمتر از قبل همدیگر رو میبینیم ساعت 3 که میام خونه تو خسته ای
و خوابت میاد یه چند ساعتی (گاهی هم بیشتر )میخوابی وقتی هم بلند میشی بهانه گیری میکنی
صبحها که از خواب پا میشی سرحال و پر انرژی هستی ودقیقا موقع سرحالیت باید تورو بذارم و برم
خیلی دوست دارم صبحها پیش هم باشیم و باهم بازی کنیم ببرمت پارک و خلاصه کلی باهم خوش
بگذرونیم ولی چیکار میشه کرد که من صبحها باید برم بانک و وقتی بیام خونه که دختر کوچولوم خسته
هست و خوابش میاد . چند دفعه خواستم کارم رو بخاطر تو ول کنم ولی میگم شاید تو بزرگتر بشی
وضعیت بهتر بشه . میترسم پشیمون بشم .امیدم به خداست و میدونم که مثل همیشه کمکم میکنه
چند روز پیش خونه خاله اشرف بودیم ومن داشتم میگفتم که دلم خیلی برای کوچیکیهای دینا و اون
روزها تنگ شده مامان بزرگم بهم خندیدو گفت همه دوست دارم بچه هاشون زود بزرگ بشن اونوقت
تو دلت تنگ میشه برای کوچیکیهاش . نمیدونم چرا این روزها اینقدر یاد کوچیکیهات رو میکنم فکر میکنم
خیلی زود داری بزرگ میشی و من خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم دارم لحظه های با تو
بودن رو از دست میدم حالا دیگه تو بیشتر از این که از من یادبگیری داری از مامان بزرگات یاد میگیری
چون بیشتر با اونایی تا بامن . ولی وابستگیت به من هر روز داره بیشتر میشه .شاید به خاطر اینکه بیشتر
از من دوری اینور سالی که دیگه نمیشه ولی تونوروز رو چند روزی مرخصی میگیرم تاپیش هم باشیم و
کلی خوش بگذرونیم از باهم بودن تا بچگیت تموم نشده میخوام منم بچگی کنم و اینو خیلی دوست دارم
که با تو منم مثل تو بچه میشم خیلی خیلی خیلی دوستت دارم عزیز مامان واز خدا میخوم که لبت
همیشه خندون باشه و همیشه سلامت و شاد باشی