نقاش کوچولو
سلام دینا جونم خیلی وقته که برات ننوشتم خیلی میخوام زود زود برات بنویسم اما نمیدونم چرا نمیشه
شایدم تنبلی میکنم ولی بنظرم همین کم هم خوبه چون خاطراتت برامون میمونه و فراموشمون نمیشه جه
روزهایی بود دوران کودکیت و چه حسی بود حسن مادری احساس مسئولیت خیلی خیلی زیاد در مقابل یه
امانت خیلی خیلی ارزشمند از طرف کسی که همیشه همراهته و کمکت میکنه که از پس این مسئولیت
به خوبی بر بیای .خدا ازت ممنونم بخاطر مادر بودنم و به خاطر داشتن بهترینها شکر
دختر گلم هرروز بزرگتر و خانم تر میشی . بیست و نه فروردین سی ماهه شدی و بابا احسان یه کیک
کوچیک برات گرفت مبارک باشه گلم
همچنان عاشق نقاشی هستی و ازهر فرصتی و هر جایی برای نقاشی کشیدن استفاده میکینی
تازگیها برات خمیر بازی گرفتم که خیلی دوست داری و تقریبا نیم ساعتی رو باهاش مشغولی
پنج شنبه ها رو میری خونه خاله اشرف و اونجا هم تنها چیزی کا ساعتها مشغولت میکنه کمد فاطمه
دختر خالته چون به قول خاله هم چیز توش پیدا میشه
برات چند تا بازی فکری خریدم که دوست داری و چند دقیقه ای رو باهاش سرگرمی
این پروانه رو هم خیلی دوست داری که رنگ کنی
خیلی این کشوی کمدت رو دوست داری و هر چی که گیر میاری میزی داخلش
همچنان عاشق پارکی و خوب منم خیلی دوست دارم ببرمت پارک
دختر عمه ات ثنا رو خیلی دوست داری و با هم کلی بازی میکنید. چند روز پیش بردمتون پارک و اونجا
هم حسابی بازی کردید.
ایشون هم علی آقا پسر خالتون هستن که شما مرتب تو پارک از پله آلاچیق میری پیششون و
بر میگردی و هی صداش میزنی
نیمه اول خرداد بود که با خاله فاطمه اینا رفتیم تهران که خیلی خوش گذشت و کلی خرید هم کردیم
مخصوصا برای دخترگلم که دیگه خودشم نظر میده که چی براش بخریم . سه روزی اونجا بودیم و برگشتیم
خیلی شیرین زبون و البته حاضرجواب شدی هر کاری رو خودت میخوای انجام بدی و البته خراب کاریهات
بیشتر شده مخصوصا خونه مامان بزرگ و مامان محبوب که هر دفعه یه دسته گلی به آب میدی .چند روز
پیش خونه مامان بزرگ داشتی میرقصیدی که منم ازت عکس گرفتم دخمل شیطون بلای خودم
.................................
اینجاهم خونه داییه و شما داری با مطهره دختر خاله ات صحبت میکنی و هیچجوری هم راضی نمیشی که
تلفن رو قطع کنی. نمیدونم چرا اما بعضی وقتها هیچ جوری نمیشه گوشی رو ازت گرفت و گاهی اوقات
هم اصلا نمیخوای حرف بزنی
این پست طولانی شد چون چند ماهی بود که برات ننوشته بودم و دوست داشتم عکسهای این چند ماه
رو بذارم این چند تا عکس آخر روهم که برای چند روز پیش بود برات میذام و یه خبر خوب برای خودم
وخودت اینکه دختر گلم دیگه جیششو میگه و از شر پوشک دیگه راحت شد به خصوص حالا که تابستونه
وهوای یزد هم که وحشتناک گرمه.همش منتظر بودم یه روز بشه که دیگه شیشه نخوری و جیشتو بگی
و حالا چقدر زود این روزها رسید و کم کم داری مستقل تر میشی و این هم خوبه هم بد خیلی وقتها
دوست دارم دوران نوزادیت برگرده با وجود همه سختیهاش چون خیلی خیلی شیرین بود