دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات دینا☆

نقاش کوچولو

1392/3/31 19:42
نویسنده : Dina joon^_^
807 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دینا جونم لبخند خیلی وقته که برات ننوشتم خیلی میخوام زود زود برات بنویسم اما نمیدونم چرا نمیشه

شایدم تنبلی میکنم ولی بنظرم همین کم هم خوبه چون خاطراتت برامون میمونه و فراموشمون نمیشه جه

روزهایی بود دوران کودکیت و چه حسی بود حسن مادری احساس مسئولیت خیلی خیلی زیاد در مقابل یه

امانت خیلی خیلی ارزشمند از طرف کسی که همیشه همراهته و کمکت میکنه که از پس این مسئولیت 

به خوبی بر بیای .خدا ازت ممنونم بخاطر مادر بودنم و به خاطر داشتن بهترینها شکر لبخند

دختر گلم هرروز بزرگتر و خانم تر میشی  . بیست و نه فروردین سی ماهه شدی و بابا احسان یه کیک

کوچیک برات گرفت مبارک باشه گلم   قلب

 

همچنان عاشق نقاشی هستی و ازهر فرصتی و هر جایی برای نقاشی کشیدن استفاده میکینی

 

تازگیها برات خمیر بازی گرفتم که خیلی دوست داری و تقریبا نیم ساعتی رو باهاش مشغولی

 

پنج شنبه ها رو میری خونه خاله اشرف و اونجا هم تنها چیزی کا ساعتها مشغولت میکنه کمد فاطمه

دختر خالته چون به قول خاله هم چیز توش پیدا میشه نیشخند

برات چند تا بازی فکری خریدم که دوست داری و چند دقیقه ای رو باهاش سرگرمی  

این پروانه رو هم خیلی دوست داری که رنگ کنی 

 

خیلی این کشوی کمدت رو دوست داری و هر چی که گیر میاری میزی داخلش 

همچنان عاشق پارکی و خوب منم خیلی دوست دارم ببرمت پارک لبخند

دختر عمه ات ثنا رو خیلی دوست داری و با هم کلی بازی میکنید. چند روز پیش بردمتون پارک و اونجا

هم حسابی بازی کردید.

 

 ایشون هم علی آقا پسر خالتون هستن که شما مرتب تو پارک از پله آلاچیق میری پیششون و 

بر میگردی و هی صداش میزنی 

نیمه اول خرداد بود که با خاله فاطمه اینا رفتیم تهران که خیلی خوش گذشت و کلی خرید هم کردیم

مخصوصا برای دخترگلم که دیگه خودشم نظر میده که چی براش بخریم . سه روزی اونجا بودیم و برگشتیم

خیلی شیرین زبون و البته حاضرجواب شدی هر کاری رو خودت میخوای انجام بدی و البته خراب کاریهات 

بیشتر شده مخصوصا خونه مامان بزرگ و مامان محبوب که هر دفعه یه دسته گلی به آب میدی .چند روز 

پیش خونه مامان بزرگ داشتی میرقصیدی که منم ازت عکس گرفتم دخمل شیطون بلای خودم ماچ

 

.................................

اینجاهم خونه داییه و شما داری با مطهره دختر خاله ات صحبت میکنی و هیچجوری هم راضی نمیشی که

تلفن رو قطع کنی. نمیدونم چرا اما بعضی وقتها هیچ جوری نمیشه گوشی رو ازت گرفت و گاهی اوقات

هم اصلا نمیخوای حرف بزنی لبخند

 

این پست طولانی شد چون چند ماهی بود که برات ننوشته بودم و دوست داشتم عکسهای این چند ماه

رو بذارم این چند تا عکس آخر روهم که برای چند روز پیش بود برات میذام و یه خبر خوب برای خودم

وخودت اینکه دختر گلم دیگه جیششو میگه و از شر پوشک دیگه راحت شد به خصوص حالا که تابستونه

 وهوای یزد هم که وحشتناک گرمه.همش منتظر بودم یه روز بشه که دیگه شیشه نخوری و جیشتو بگی

و حالا چقدر زود این روزها رسید و کم کم داری مستقل تر میشی و این هم خوبه هم بد خیلی وقتها

دوست دارم دوران نوزادیت برگرده با وجود همه سختیهاش چون خیلی خیلی شیرین بودقلب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان نگار
8 تیر 92 8:54
فدای این دخمل دست چپ که مامانش سالی ماهی یه وقتایی یادش میاد یه چیزی بنویسه شاید دل مردم تنگ شده باشه!!



شما لطف داری عزیزم این پستم هم هنوز کامل نشده.
مامان ساره وثنا
10 تیر 92 0:08
چه عجب مامان دينا جون!
دينا خيلى خلاقه ها .حتما از گل سفال هم خوشش مى اد مامان دينا! براش بخر
مامانى دينا فكر كنم نوبت دومي شده


ممنون حتما براش میخرم


مامان نگار
11 تیر 92 13:53

ای بابا خوب چرا نمی گین این پست تکمیل شده من هر روز میام می بینم تغییری نکرده بر می گردم نگو کلی عکس خوشگل از دینا جون گذاشتین
دختر خوش تیپ ماست دیگه

و البته هنرمند و آفرین که بلدی برقصی امیدوارم نگار منم یاد بگیره
و تبریک به خاطر بزرگ شدنت و خانوم شدنت
و تبریک ویژه هم به مامانی به خاطر همین موضوع

ممنون به خاطر تبریکتون مطمین باشید نگار جون هم یاد میگیره برقصه



مامان نگار
6 مرداد 92 9:41
پشس کجایین خب؟ چرا دیر به دیر مطلب می ذارین؟
مامان ساره وثنا
24 مرداد 92 13:30
صد رحمت به من !با دوتا بچه بايد به خودم خيلى اميدوار باشم مامانى دينا بعد دومى ده سال يه بار مطلب بنويسى واست اسفند دود مى كنم!!!!!!!!

واااای خجالتم ندید دیگه درست میگید ولی واقعا وقت نمیکنم شایدم تنبلی میکنم من یه کارمند بانک هستم که صبح ساعت هفت باید سر کار باشم و ظهر تا دینا رو بیارم خونه ساعت سه ونیم شده بعد از کمی استراحت البته اگه دینا بخوابه به کارای خونه میرسم دینا هم وقتی بیدار باشه اصلا نمبشه نوشت با یه حرکت همه چیزو بهم میرزه حالا بعد از همه اینا آگه از طرف بانک بعدظهر کلاس هم برامون بذارم که دیگه واقعا مشکله مثل همین چند ماه که من واقعا عذاب وجدان داشتم که دخترمو کمتر میبینم و مادر خوبی نیستم حالا با این شرایط یه کم بهم حق بدید که کمتر پست بذارم ولی واقعا خیلی دوست دارم که تندتند از دخترم  بنویسم حتماتو این چندروزه پست جدید میزارم مخصوصا اینکه مسافرتم بودیمو و کلی عکس از دخترم گرفتم