دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات دینا☆

دیناگلی میخوادبره مهد!

1392/6/11 18:00
نویسنده : Dina joon^_^
1,072 بازدید
اشتراک گذاری

سلام لبخند

بازم دیر برات نوشتم . هر بار میگم حداقل ماهی یه بار برات مینویسم اما بازم نمیشه البته یه چند ماهی 

برامون کلاس گذاشته بودن بعدظهرها سه روز تو هفته از ساعت 5تا 8 که خیلی سخت بود چون من

خیلیکم میدیدمت وتوهم بهانه گیری میکردی توماه رمضون کلاسها تعطیل بود اما امسال هوا خیلی گرم

بود وروزه گرفتن یه کم سخت تو دختر گلم هم یه کم اذیت میکردی و نق میزدی و منم خسته و تشنه و

خلاصه نشدکه برات بنویسم بعد از ماه رمضونم رفتیم مسافرت که توپست بعدی مینویسم .

خلاصه عسل خانم ما هر روز بزرگتر میشه ومن دارم عقب میمونم از برنامه هایی که برات ریخته بودم و

کارایی که میخواستم برات بکنم مثل همیشه عاشق حموم رفتنی مخصوصا ماه رمضون که من روزه بودم 

و تو میخواستی همش بری حمام روزی 2بار 3بار وای خدا دیگه کلافه میشدم گریه

 خیلی خیلی کم اشتها شدی و من باید باهز جور کلک و بازی بهت غذابدم همه میگن قد کشیدی به

خاطر همینم لاغر شدی . خداکنه اشتهات بهتر بشه چون من خیلی خیلی دارم حرص میخورمکلافه

برنامه پارک سر جاشه و مرتب میریم لبخند

همچنان با وسایل فکریت بازی میکنی و دوست داری البته بازی کردنت زیاد طول نمیکشهلبخند

 

 خیلی خوب حرف میزنی و کلمه ها روخیلی به ندرت اشتباه میگی  ولی تنها مشکل اینکه هر مهمونی

شلوغ و غریبه ای که میریم کلی نق می زنی و اذیت میکنی و میخوای بریم خونه به خاطر همین

وابستگی شدیدت به من و بازی نکردنت با بچه ها چند روز پیش بردمت مشاوره که اونجاهم خیلی اذیت 

کردی و همش میگفتی بریم خونه کلا با غریبه ها نمی جوشی . مشاور هم گفت این مشکل اکثر 

بچه های تک فرزنه که خوب نمیتونن رابطه اجتماعی برقرار کنن بخصوص بچه ما کارمندها که صبح تا 

ظهر پیش بچه ها مون نیستیم  و وقتی میاییم خونه چون خسته ایم و خوابمون میاد بچه روهم میخوابونیم 

و بعدشم که کارای خونه ...و زیاد با بچه ها بازی نمیکنیم . دیدم راست میگه با این که بعدظهرها پیشمی 

اما من زیاد باهات بازی نمیکنم یا میریم بیرون یا کارای خونه رو انجام میدم البته تو همش دنبالمی و

بعضی وقتها هم بهم کمک میکنی . خلاصه اینکه مشاور گفت باید بعدظهر جبران صبحا رو بکنم و یه برنامه

ریزی کنم و باهم بازی کنیم نقاشی بکشیم تلویزیون ببینیم غذا بخوریم و بیرون بریم و خرید کنیم خلاصه 

اینکه بشیم دوتا همبازی و منم گفتم چشم هر کاری بتونم برای دخترم میکنم اصلا این وظیفه مادریمه 

باید از پس نگهداری این امانت قیمتی  بر بیام خدایا کمکم کن.

 

 

 تازه گفت باید بفرستمت مهد تا اونجا بابچه ها بازی کنی البته روزی دو سه ساعت البته میدونم با

اخلاقی که توداری خیلی سخته تا عادت کنی شاید تا یه ماه هم طول بکشهتعجب اما چاره چیه ایجوری

برای خودت بهتره ممکنه اولش خیلی اذیت بشی  ولی خیلی چیزها تومهد یادمیگیری گلم .

 

 

آرزوم اینکه که همیشه سلامت سرحال و خوشحال باشی وهیچ وقت ناراحتیت رو نبینم گل دختر

قشنگ و مهربون من ماچقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان نگار
23 شهریور 92 17:02
به به چه عجب شما یه چیزی نوشتین بابا جون مردیم از دلتنگی دینا خانوم ما تهناست دیگه خب! حتما براش وقت بذارین و اجازه ندین روزی برسه که حسرت لحظاتی رو بخورین که به خاطر کار برای اون وقت نذاشتین جسی که من هر روز با اون درگیرم
نى نى عسلك
29 شهریور 92 4:13
واااااى دينا جون چقدر خانوم شده چقدر بزرگ شده ماشاالله!موهاشو ببين چقدر قشنگ مامانى براش درست كرده ! غصه نخور مامان دينا بچه ها تو اين سن بدغذا ميشن خيلى سربسرش بذارى اين حالت براش مى مونه وطولانى ميشه تو مهد كودك درست ميشه !منم ثنا نقلي رو يه ماهه مى ذارم مهد !با بچه ها كه هست غذاشو خوب مى خوره پستشو چند وقت ديگه مى ذارم.واسه ى دينا گلى كه اسمشو خيلى دوست دارم.